مناجات اميرالمومنين(منتظران ظهور)
حقانيت و اثبات اميرالمومنين و دعا براي فرج امام زمان

 

 

 قافله رفته بود و من بيهوش

 

 روي شن زارهاي تفتيده

 ماه با هر ستاره اي مي گفت:

 بي صدا باش!تازه خوابيده


 قافله رفته بود و در خوابم

عطر شهر مدينه پيچيده

خواب ديدم پدر ز باغ فدك

سيب سرخي براي من چيده

قافله رفته بود ومن بي جان

 پشت يك بوته خار خشكيده

 بر وجودم سياهي صحرا

 بذر ترس و هراس پاشيده

قافله رفته بود و من تنها

 

مضطرب،ناتوان ز فريادي

 

 ماه گفت:اي رقيه چيزي نيست

 

خواب بودي ز ناقه افتادي

 

قافله رفته بودودلتنگي

 قلب من را دوباره رنجانده

 باد در گوش ماه ديدم گفت:

 طفلكي باز هم كه جامانده

قافله رفته بودو تاول ها

مانعي در دويدنم بودند

خستگي،تشنگي،تب بالا

سد راه رسيدنم بودند

قافله رفته بودو مي ديدم

 مي رسد يك غريبه ازآن دور

 ديدمش-سايه اي هلالي شكل-

 چهره اش محو هاله ای از نور

ازنفس هاي تندو بي وقفه

وحشت و اضطراب حاكي بود

ديدم او را زني كه تنها بود

چادرش مثل عمه خاكي بود

بغض راه گلوي من را بست

 گفتمش من يتيم و تنهايم

 بغض زن زودتر شكست وگفت:

 دخترم،مادر تو زهرايم

وحیدقاسمی

*****

ادامه اشعاردر ادامه مطلب

 

 



ادامه مطلب ...
یک شنبه 26 آبان 1392برچسب:, :: 14:36 ::  نويسنده : باقرزاده


سه شنبه 7 آبان 1392برچسب:, :: 18:49 ::  نويسنده : باقرزاده

بـی شـک جـدا زآل امیّـه نبـوده اسـت

آنکس که گفته است رقیّه نبوده اسـت

درهر لباس و پست و مقامی که بود،بود

لعنـت بـر آنـکه گفتـه رقیّـه نبـوده اسـت

ای سرکه امشب اینجاماه خرابه هستی

درطشت خون گرفته پیش سه ساله هستی

برددست کوچکم تابند اسیری افتاد

ازدست زجرنامرد دندان شیری افتاد

دست ضمخت راکه با لاله نسبتی نیست

من راببر عزیزم دیگر که فرصتی نیست

بابا ببین چه کردند باشبهِ مادرتو

ازدست رفته حالا چشمان دختر تو

موی مراکشیدوباچکمه اولگد زد

برمادر تو بابا بسیار حرف بد زد

میخواستم که آتش بردارم از سرامّا...

هنگام تازیانه می سوخت معجر امّا...

کوتاهی لباسم ازآتش حرم بود

چشمان بی حیابر اطفال محترم بود

درپیش پایم انداخت برخاک تکه نانی

دیدم عروسکم را دردست طفل شامی

باسنگ ها که افتاد وقتی سر عمویم

از طعنه های دشمن میرفت آبرویم

برای مشاهداشعار شب سوم محرم به ادامه مطلب رجوع کنید



ادامه مطلب ...

دیشب مدینه بودیم و میگفتی و میخندیدم

لالائی هات تو گوشمه رو دستت آروم خوابیدم

بابا نگو خواب میدیدم

دیشب داداش علیم اومد به روی دستام بوسه زد

میگفت عزیزم از سفر برات النگو خریدم

وای بازم خواب میدیدم

دیشب دیدم که عمه جون با قاسم اومد خونمون

میگفت برات یه چادر خوشگل گلدار بریدم

بابا اینم خواب میدیدم

دیشب میون دفترم برای داداش اصغرم

عکس عموم رو با علم کنار دریا کشیدم

نگو بازم خواب میدیدم

یه شب جا موندم از همه به روی دست فاطمه

چشام میرفت که خواب بره با سیلی از خواب پریدم

کاشکی اینم خواب میدیدم

 

********************

ابروی کبودم چه به ابروی تو رفته

 این موی پر از پنجه به گیسوی تو رفته

 

این زلف شکن در شکنم شانه نخورده

این موی پریشان به خم موی تو رفته

 

هرچند که جای، گوشه ویرانه گرفتم

عطر نفسم بر لب خوش بوی تو رفته

 

تنها نشده شکل تو دندان شکسته

 این دنده پهلو به پهلوی تو رفته

 

با مادر خود فاطمه گفتم شب دیدار

بازوی ورم کرده به بازوی تو رفته

 

تا باز کنم پلک تو را باز میفتد

چشمان تو بر دختر ،کم روی تو رفته

 

از پای همه قافله خلخال ربودند

از دست نگفتی که النگوی تو رفته

 اگرشاعرش رومیشناسیداطلاع بدید

******************** 

این صحنه ها را پیش از این یکبار دیدم

من هر چه می بینم به خواب انگار دیدم

 

شکر خدا اکنون درون تشت هستی

بر روی نی بودی تو را هر بار دیدم

 

بابا خودت گفتی شبیه مادرم باش

من مثل زهرا مادرت ازار دیدم

 

یک لحظه یادم رفت اسم من رقیه است

سیلی که خوردم عمه را هم تار دیدم

 

احساس کردم صورتم آتش گرفته

خود را میان یک در و دیوار دیدم

 

مجموع درد خارها بر من اثر کرد

من زیر پایم زخم یک مسمار دیدم

 

(سوغات مکه)توی گوشم بود بردند

کوفه همان را داخل بازار دیدم!

 

کاظم بهمنی

نیمۀ شب شده و خواب پریشان دارم

گوشۀ لعل لبم ذکر پدر جان دارم

بی جهت نیست که اندوه فراوان دارم

خواب دیدم که سری را روی دامان دارم

 

دیدم آن سر، سر باباست خدا رحم کند

عمّه ام گرم تماشاست خدا رحم کند

 

تا که از خواب پریدم همه جا روشن بود

طبق نور روی گوشه ای از دامن بود

کنج ویرانه پر از عطر و بوی گلشن بود

چشم های پدرم خیره به سوی من بود

 

تا که چشمم به سر افتاد زبانم وا شد

لیلۀ قدر من امشب چقدر زیبا شد

 

آمدی یوسف کنعان، چه عجب بابا جان

شده ویرانه گلستان، چه عجب بابا جان

به سر آمد غم هجران، چه عجب بابا جان

آمده بر تن من جان، چه عجب بابا جان

 

چند روزی است که از هجر تو بی تاب شدم

مثل شمعی زغم دوری تو آب شدم

 

کمی آغوش بگیر این بدن لاغر را

تا که احساس کنی لاغری پیکر را

می تکانم ز سر سوخته خاکستر را

از چه با خویش نیاورده ای انگشتر را؟

 

چقدر روی کبود تو به زهرا رفته

بس که چوب از لب و دندان تو بالا رفته

 

تا که با عمۀ خود راهی بازار شدم

مورد مرحمت خندۀ اغیار شدم

تا که در بزم شراب تو گرفتار شدم

خالصانه متوسّل به علمدار شدم

 

من نگویم چه به روز سر من آوردند

چادری را که برایم تو خریدی بردند

 

محمد فردوسی



ادامه مطلب ...

اگر چه زخمی و خاموش و بی صدا آورد

تو را برای من از عرش ِ نی خدا آورد

 

تو را درون طبق رویِ دست های بلند

برای گرمی این بزم ِ بی نوا آورد

 

قدم گذار به چشمي كه ريخت مژگانش

سرت به گوشه ي ويرانه ام صفا آورد

 

نه دست مانده برایم نه پا، ولی عمه

مرا برای تو از زیر دست و پا آورد

 

عدو شده سبب خير تا تورا بوسم

ولي نپرس عزيزم سرم چها آورد

 

دلم براي عمو سوخت پيش ِ نامردي

كه قرص ِ نان تصدق براي ما آورد

 

به قصد كشت سراغم گرفت با سيلي

و باز نيت خود را ادا به جا آورد

 

به پاره معجر ِ من هم طمع نمود آنكه

مرا به حلقه ي چشمان بي حيا آورد

 

مرا تو كُشتي و زينب براي تدفينم

اگرچه شام كفن داشت بوريا آورد

(حسن لطفي)

 

از چشم من گرفته عبور ِ تو خواب را

پنهان نكن ز صبح ِ خودت آفتاب را

 

هاجر شده ست عمه برايِ لبانِ من

صد مرتبه دويده نگاهش سراب را

 

تو ديده اي سه ساله ي تو نيز ديده است

يك لحظه هم اگر كه شده رويِ آب را

 

مويِ مرا سفيد نكرده ست آسياب

حس ميكنم تفاوت خون با خضاب را

 

از من دگر گذشته به عمه بگو پدر

جايِ من ِ رقيه بچسبد رباب را

 

حيفش نبود خرج لبِ خيزران كني؟!

آن بوسه هايِ گرم ِ قديميِ ناب را

 

هم شكل فاطمه شده ام هم ابوتراب

وقتي بر اين خميده گره زد طناب را

(شاعرش را نميشناسم)

پايِ دختر بچه وقتي غرق تاول ميشود

پا به پايش كارواني هم معطّل ميشود

 

دستْ بسته، خواب هم باشد بيفتد از شتر

پهلوان باشد دچار ِ دردِ مَفصَل ميشود

 

غير ِ موهايِ سرم در اين سفر از دستِ شمر

خواب هم آشفته و كابوس مقتل ميشود

 

حق بده با دست اگر دنبالِ لبهايِ توام

بعدِ چندي تار ديدن چشم تنبل ميشود

 

پاره هايِ چادرم را بسكه بستم رويِ زخم

چادرم دارد به يك معجر مُبَدَل ميشود

 

استخوان هايم ترك دارند، فكرش را نكن

تو در آغوشم بيايي مشكلم حَل ميشود

 

زجر من را ميكُشد اينجا، مرا با خود ببر

ماندنم دارد براي شام مُعضَل ميشود

شاعر:متولی

سـر ِظهـري پـدرش را بـه رُخ ِ من آورد

دختري كه دو سه تا كوچه يِ بالاتري است

آستيـن هايِ مـرا كـاش خـدا خيـر دهـد

كه شده گه عوض چادر و گه روسري است

شاعر:سعیدتوفیقی

بابا نگاه پر شررم درد می کند

قلب حزین و شعله ورم درد می کند

از بس برای دیدن تو گریه کرده ام

چشمان خیس وپلک ترم درد می کند

از بعد نیزه رفتن راس عمو ببین

سر تا به پای اهل حرم درد می کند

آهسته بوسه گیرم از آن جای خیزران

دانم لبانت ای پدرم درد می کند

از کوچه های سنگی کوفه زمن مپرس

آخر هنوز بال و پرم درد میکند

با هر نوازشی که زباد صبا رسد

این دسته موی مختصرم درد میکند

ناقه بلند بود و نگویم چه شد ولی...

چون فاطمه پدر، کمرم درد می کند

بابا ببین شبیه زنی سالخورده ام

دستم، تنم، سرم، جگرم درد می کند

مدیون عمه ام که نفس می کشم هنوز

جسم کبود همسفرم درد می کند

هر جا که گوشواره ببینم از این به بعد

زخمی دوباره در نظرم درد می کند

شاعر:هاشم طوسی

هم بازیانم نیستند، امشب کنار بسترم

قاسم، عمو عبّاس، عبدالله، داداش اکبرم

یادت می آید من چقدر آسوده می خوابیدم آن

شبها که می خندید در گهواره ی خود اصغرم؟

امشب ولی بدخوابم و هی خواب می بینم چهل

اسب بزرگ سرخ مو رد می شوند از پیکرم

بر گونه ام جای چهار انگشت می سوزد عمو!

زخم است، تاول تاول است انگشتهای لاغرم

بابا! برای من نخر آن گوشوار نقره را

حالا که هی خون می چکد از گوشهای خواهرم

بابا لبش را بسته و دیگر نمی بوسد مرا

دیگر نمی گوید به من «شیرین زبانم، دخترم»

من دختر خوبی شدم آرام می خوابم فقط

امشب نمی دانم چرا هی درد می گیرد سرم

شاعر:پانته آصفایی

گل سر نیست ولی موی سرم هست هنوز

تن من آب شد اما اثرم هست هنوز

جای سیلی زروی گونه من پاک نشد!

ردشلاق بروی کمرم هست هنوز

می توانم بخداباتو بیایم بابا

جان زهرا کمی ازبال وپرم هست هنوز

گفتم ای دختر شامی برو وطعنه نزن

سایه رحمت بابا به سرم هست هنوز

منکه از حرمله وزجر نخواهم ترسید

دختر فاطمه هستم جگرم هست هنوز

گفت که می زنمت اسم پدرراببری

گفتم ای زجر بزن چون سپرم هست هنوز

همه دم ناز کشیدو به دلم تسکین داد

جای شکر است که عمه به برم هست هنوز

بازمین خوردن من دیده خود می بندد

شرم در چهره ساقی حرم هست هنوز

خاطرت هست که قنداق علی خونی بود؟

همه خاطره ها در نظرم هست هنوز

غصه معجر من رانخوری بابا جان

پاره شد معجرم اما به سرم هست هنوز

شاعر:مهدی نظری

هنگام رفتن تو چه لشگر شلوغ شد

شاید برای غارت پیکر شلوغ شد

اینها برای قتل عمو نقشه داشتند

گودال تو چرا دوبرابر شلوغ شد

دیدم همینکه پیکرت افتاد روی خاک

بازار کار نیزه وخنجر شلوغ شد

هرکس برای کشتن تو ضربه ای زدُ

کم کم برای بردن یک سرشلوغ شد

رفتی وعمه ماندُ یتیمان بی پناه

خیلی برای غارت معجر شلوغ شد

چشم تمام لشگریان سمت خیمه بود

وقتی بریده شدسرت این ور شلوغ شد

بابا سوار ناقه عریان که می شدیم

دور رباب وعمه وخواهر شلوغ شد

اموال خیمه هات به چوب حراج خورد

بازار کوفه جمعه آخر شلوغ شد

گفتیم ازدری که کسی نیست رد شویم

یک مرتبه دهانه آن در شلوغ شد

دیدی همینکه حرف خرید کنیز شد

دور سکینه بود که دیگر شلوغ شد!

در آن خرابه ای که کسی فکر مانبود

تو آمدی ومجلس دختر شلوغ شد

شاعر:مهدی نظری

برگ و برت دست كسی برگ و برم دست كسی

بال و پرت دست كسی بال و پرم دست كسی

خیرات كردن مال من خیرات كردن مال تو

انگشترت دست كسی انگشترم مال كسی

نه موی تو شانه شود نه موی من شانه شود

موی سرت دست كسی موی سرم دست كسی

بابا گرفتارت شدم از دو طرف غارت شدم

آن زیورم دست كسی این زیورم دست كسی

رختت به دست حرمله رختم به دست حرمله

پیراهنت دست كسی و معجرم دست كسی

شاعر:علی اکبر لطیفیان

آمدی و شب سیاه من

عاقبت مثل روز روشن شد

همه دیدند من پدر دارم

روسیاهی نصیب دشمن شد

از همان ساعتی که رفتی تو

خنده بر من حرام شد بابا

مثل تو در غروب روز دهم

عمر من هم تمام شد بابا

«وای از ضربه دوازدهم »

که شده بانی اسیری من

هست زیر سر همان گودال

همه ماجرای پیری من

من بمیرم چه کرده با سر تو

خنجر کند قاتلت بابا

کاش جای تو دخترت می رفت

زیر سم ستور دشمن ها

تا که تو روی نیزه ها رفتی

حرمت ما ز چشم ها افتاد

جای دستی زخمت بر روی

گونه های رقیه جا افتاد

تا که تو روی نیزه ها رفتی

چادرم پاره پاره شد بابا

فکر و ذکر تمام کوفی ها

غارت گوشواره شد بابا

تا که تو روی نیزه ها رفتی

دشمنانت هجوم آوردند

چه قدر وحشیانه و با حرص

بال های رقیه را کندند

شکل زهرا شدن به من بابا

بیشتر از همیشه شد لازم

گشت کرببلا و کوفه و شام

شعبه کوچه بنی هاشم

رفت از دست من النگو و

آمده جای آن غل و زنجیر

چه قدر غربت و اسارت و درد !

دیگر از روزگار هستم سیر

حال که آمدی به دیدن من

رحم بر این اسیر غربت کن

پای من را به آسمان وا کن

عمه را از عذاب راحت کن

شاعر:محمدحسین رحیمیان

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مناجات اميرالمومنين(م نتظران ظهور) و آدرس monajat1385.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان